نوشته اصلی توسط
Mahshid85
من فروردین ۱۴۰۰ با دوس پسرم رفتم بیرون و گشت اونجا مارو گرفت و زنگ زدن به پدر و مادر در حالی که من به مادر و پدرم گفتم با دوستم و مادرش پارک میرم
بعد که اومدم خونه مامانم خیلی عصبانی بود ،پدر گفت دیگ با اون دوستت نمیری
و جایی که برای بیرون رفتن ،رفته بودیم پارک آب و آتش بود
و خونه. ما شرق و قطعا با مترو رفتیم دیگ
بعد ماامانم دیگ از اون روز به بعد میدانست دوس پسرمو ،
و این هم بگم اولین بارم بود تنهام بیرون میرفتم
بعدش دیگ خیلی از نظر روحی ضربه خوردم و مادرم هرمز گریه میکرد و من مقصرم خیلی که کار خیلیییی بدی کردم😓
خرداد ماه بود که یک شب برادرم فهمید دوس پسرمو و خیلیییی اون شب برای من بود که آخرش با کتک زدن من تموم شد و همون موقع خودش گفت پاشو بریم دکتر دکتر گفت چیشدع گفت برادر کوچیکم کتکش زده به شوخی😅 ،در اصل من برادر کوچیکم تر ندارم و همین برادر دارم اون شب ایسنتا مو پاک کرد و گفت حق نداری از گوشی استفاده کنی و درضمن یک روز بعد من امتحان ریاضی ریاضی داشتم 🥲
بار دومی که با دوس پسرم تیر ماه بود که یه دوست تقلبی رو آوردم جلو در خونه و مامانم اون رو دید و با کمک اون بیرون رفتیم و هیچ و اتفاقی نیافتد
ولی دیگ نمیزارن ،واقعا خسته شدم بلد نیسم باهاشون صحبت کنم چون عقاید. و ذهنیت اونا خیلی فرق داره ینی اونا دهه ۴۰ هستن من ۸۰ خب خیلییی عقاید مختلف هست ،و فکرشون اینکه دختر نره بیرون دختره مگه باید بیرون یا اینکه اگه میخاس بری بیرون خب منم میام مگه چیه ،و یدفعه بحثش شد ماامانم گفت مگه دختر همچون نیس از بغل ماامانش تموم نمیخوره ،
آخه من چیبگم چجوری و واقعا خسته شدم همسن و سالامون میبینم حسرت میخورم
درسته خیلییی مقصرم ولی به کمک نیاز دارم برادرانم عین مادر پدرم اختلاف سنی زیاده و هیچ وقت کلا باهم صحبت نکردیم و برادرم متولد دهه ۶۰ عس
واقعا از گریه کردن خسته شدم هروز کارم گریس😔